۱۴۰۳ آبان ۴, جمعه

صدای بسته،قلم شکسته

 


ندارم حقِ قلم، بر کاغذی که نیست

صدای من خموش است، لب بسته و گریست


به دفترم نشسته اما دستِ خالی‌ام

نه حرف دارم و نه اجازهٔ گفت‌وگو و زیست


قلم به بند و فکر به زنجیر می‌کشد

هر واژه خسته می‌شود و در قفس گریست


می‌خواهم از جهانِ درونم سخن کنم

اما زبان شکسته و دیوارها ضخیم است


هر بیت چون پرنده‌ در حسرتِ پریدن

در بندِ سردِ سینه‌ام اسیر و در حریم است


خوابیده‌ام به سایهٔ سطرهای ناتمام

چگونه بنویسم؟ که پرواز کرده‌ایم ولی... نیست


از آهِ دل شکسته به هر جا ردی نیست

که هر سطر بازتابِ صدای بسته و گریست


هر واژه در گلویم از اندوه جان سپرد

چشمانم از غبار سکوتی عمیق، بی‌فروغ و گشت


می‌خواهم از طلوع و امیدی که دور نیست

بنویسم، از بهاری که سبز و پر ز نور نیست


اما قلم به زنجیر و دفترم تهی

در محضرِ نگاه قضاوت، صبور نیست


شب تا سحر درون دلم جنگ می‌کند

افکار خسته، بی‌هدف و بی عبور نیست


آیا شبی رسد که قلم باز جان بگیرد؟

آیا سحر دمی که این شب سیاه را شکست؟


تا آن زمان که شعر مرا هم قفس کند

تا آن زمان که دفتر و دستم پر از شکست


بگذار خاموشی شوم، بی‌صدا و حرف

بگذار این قلم به نهایتِ خویش رخت ببست


باشد که روزی آید و از این قفس رها

با بال‌های بسته دوباره رسم پر کشید


روزی که شعرها همه آزاد و بی‌ریا

بر سطرهای روشنِ خورشید، سرکشید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

"طنز تلخِ تناقض‌ها"

https://youtube.com/shorts/fQ-EeZ4rhFI?si=5gjd_9V7xDafuWlZ شاه رفته مملکت شاپور می خواهد چه کار