در گوشهای از کوچههای قدیمی ایران، صدایی نجوا میکند که شاید در شلوغی روزمرگی نادیده گرفته شود؛ صدای دختران کوچک که با قلبهای پر از آرزو و رویا، زخمهای ناشنیدهی کودکانهشان را به دوش میکشند. کودکی، زمانِ بازی، خنده و امید است؛ اما در سایهی سنتها و محدودیتهایی که به زور بر سر مسیر زندگیشان تحمیل میشود، این حق لطیف به آرامی در هم میشکند.
کودک همسری، قصری از درد است؛ قصری که از درون آن، زیباییهای یک کودکی که باید پر از شادی و بازی باشد، جان گرفته و جای خود را به سکوت و اندوه داده است. هر ازدواجی که پیش از زمان، باری سنگین بر دوش یک روح جوان میگذارد، همچون زخمی است عمیق که سالها بدون مرهم باقی میماند. چشمهای بیگناه آنها، در انتظار فردایی روشن، به جای نور امید، سرشار از سوالهای بیپاسخ و آرزوهای از دست رفته است.
اما در دل این تاریکی، جرقهای کوچک از امید میدرخشد؛ امید به روزهایی که در آن هر کودک، حق دارد آزادانه رشد کند، رویاهایش را دنبال کند و با لبخندی واقعی، مسیر زندگی را بگشاید. شاید تغییر از آموزش، آگاهی و احترام به حقوق اساسی انسان آغاز شود؛ شاید وقتی هر دل و ذهنی به ارزش و زیبایی کودکانههای کوچک پی ببرد، جهانی بدون قید و شرط برای بازی، خنده و شادی رقم بخورد.
امیدوارم روزی فرا رسد که دردهای ناشی از کودک همسری در دل ملت به یادآور پیامی برای تحول و رشد بدل شود؛ روزی که در آن هیچ کودکی مجبور نباشد به زودی بهای بزرگسالی را بپردازد و هر قلب جوان، آزادانه به استقبال فردایی پر از امید برود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر